-
سردرد...!
جمعه 13 خردادماه سال 1390 11:39
یکی از بدترین اتفاقایی که ممکنه واست بیفته اینه که تو خواب سردردای میگرنیت شروع بشه!!! دیشب بعد کلی پهلو به پهلو شدن،فکر کردن در مورد چیزای مختلف ،مرور کردن همه ی سریالا!!!خوابم برد.....نزدیکای چهار صبح بیدار شدم و دیدم سردردای دیونه کننده ام شروع شده!!! دیگه انقد تو خواب اینجوری شدم واسم عادی شده تنها کاری که می تونم...
-
می خوام برم....
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 10:46
دلم می خواد برم یه جای خیلی دور که هیچکی منو نشناسه...دلم می خواد گذشته رو با همه ی آدمای توش بذارم همینجا و برم!برم به جایی که هیچکی ندونه کجا می رم!دلم می خواد همه ی ارتباطم رو با دنیایی که واسه ی خودم ساختمو قطع کنم و برم توی یه دنیای جدید! می خوام برم و وقتی خسته شدم برگردم!دلم می خواد واسه ی الانم دلم تنگ بشه!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 21:03
امروز داداشم تازه یادش افتاد بهم تبریک بگه! اونم واسه ی اینکه من امسال بهش تبریک گفتم!خب واسه ی راحت شدن از فکرای ناراحت کننده با خودم گفتم مشغله ی کاری و زندگی و اینا نذاشتن روز تولد من یادش بمونه! بهم می گفت چی دوس داری واست بخرم؟ اولش خندیدم ولی بعدش به این فکر کردم چرا ما معنی واقعیه محبت رو تا حالا نتونستیم درک...
-
شوخی،شوخی بیست ساله شدیم!!!
یکشنبه 8 خردادماه سال 1390 21:53
امروز شدم یه دختر ب ی س ت ساله! می گن وقتی بچه داره به دنیا می یاد می ترسه و محکم می چسبه به بند نافی که وصله به ناف مادرش...فرشته ها هر چی بهش می گن دنیا جای خوبیه و فلان و فلانه! بچه راضی به دنیا اومدن نمی شه!اونام نامردی نمی کنن و هولش می دن پایین و وارد دنیاش می کنن!واسه همینه که وقتی بچه به دنیا می یاد گریه ی...
-
ورق بیست و پنجم
جمعه 6 خردادماه سال 1390 20:48
-
فرار از خودت!
جمعه 6 خردادماه سال 1390 10:44
واسه فرار کردن از خودت کتاب بخون اونم از نوع رومان!
-
روز مادر
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1390 22:20
روز مادر،روز تلخی واسم بود.اصلا دست خودم نبود ناراحت بودم و دوست نداشتم خونه بمونم! تو حیاط،روی تاپ نشسته بودم و با کلید در خونه ور می رفتم! مگه من چه فرقی با دخترای دیگه دارم؟ دوست دارم منم مادر داشته باشم! منم قلب دارم...یه قلب که حتی بیشتر از بقیه واسه تپیدن عجله داره!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 خردادماه سال 1390 10:18
نه دیگه! تلاشی واسه ی عوض شدن نمی کنم...دیگه خودمو رها می کنم و می سپارم به رودخونه ی زندگی....همونی که قبلن توش بودم. دیگه تلاشی واسه ی رفتن به یه رودخونه ی دیگه رو نمی کنم می زارم همین رودخونه ایی که بیست ساله توشم منو با خودش ببره شاید رسیدم به دریا! خسته شدم...می خوام رها بشم از مقاومت کردن خسته شدم...تنم درد می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 اردیبهشتماه سال 1390 21:38
آخه مگه به خودم قول ندادم که رفتارم رو عوض کنم؟ با اینکه تو بعضی چیزا و بعضی موقها!تقریبا اونی می شم که خودم می خوام ولی باز راضی نیستم که نیستم! آخه سحر این چه وضعشه؟چرا نمی فهمی تو؟
-
ت ل خ
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1390 19:45
بعضی موقها همه چی واسم تلخ می شه .....تلخی همه چی رو با تموم وجودم حس می کنم تو اینجور مواقع دلم می خواد به یه خواب طولانی ،به یه بی خبری، به یه غفلت طولانی برم تا دیگه هیچی رو نبینم، نشنوم و حس نکنم..... چقد سخته تو سقوط زندگی نتونی به طناب کسی چنگ بزنی.... دیگه باور کردم تو این دنیا کسی واسه من نیست...باور کردم که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1390 21:36
نوشته های آخر رو دوس دارم رمز بذارم...مخصوصا ورق بیست و چهارم رو ....چون همرا با نوشتنش گریه کردم می خوام با نوشته های دیگم فرق کنه....خواننده هایی که می خوان این ورق رو بخونن تو قسمت تماس با من، واسم آدرس بذارن تا رمز رو بهشون بگم!
-
ورق بیست و چهارم
دوشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1390 21:33
-
آرامش....
شنبه 24 اردیبهشتماه سال 1390 13:50
امروز تا ساعت دو صبح نشستم و فیلم بانو رو دیدم....خیلی بهم آرامش داد....فضای فیلم و شخصیت بانو واسم آرامش بخش بود.... کاش جای بانو بودم وقتی که جایی که توش زندگی میکرد،دنیایی که واسه ی خودش ساخته بود رو رها کرد و رها شد! دیشب بعد مدتها آرامش رو حس کردم.....کاش می شد منم رها می شدم!
-
یه غلطی کردیم حالا!
جمعه 23 اردیبهشتماه سال 1390 12:33
امروز یه غلطی کردم که پدر،پدر،پدر،پدر سوختمو درآوردن! خدا رحم کنه بهم! قول میدم اگه فردا همه چی آروم باشه دیگه از این غلطا نکنم! قول،قول!
-
ورق بیست و سوم
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 14:59
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1390 23:20
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم وقتی که او تمام کرد من شروع کردم وقتی که او تمام شد من آغاز کردم چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن است مثل تنها مردن
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1390 21:31
چقدر سخته واسه رفتار با دیگران برنامه ریزی کنی که چه جوری باهاش برخورد کنی تا حساب کار دستش بیاد.....بعضی موقها انقد به این موضوع فکر می کنم که کلی اعصابم خورد می شه و با خودم می گم اصلا دیگه مهم نیست.....موقع رو در رو شدن باهاش تصمیم بگیر که چه جوری رفتار کنی!ولی باز یه چیزی ته ذهنم اذیتم میکنه...حسه خیلی بدیه! پی...
-
تولد داداش کوچیکه.....
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1390 23:09
فردا تولد داداش کوچیکس! با اینکه ته دلم ازش یکم ناراحتم ولی از داداش بزرگه بیشتر دوسش دارم و بیشتر واسم قابل اعتماد و احترامه! الان اینجا نیست.....خودش خبر نداره فردا تولدشه! می خوام فردا بهش اس تبریک تولد بزنم! داداشم تولدت مبارک!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اردیبهشتماه سال 1390 14:32
بهم گفت:دیگه دوسم نداری؟دیگه نفست نیستم؟ چی باید می گفتم؟ حس بدی دارم...کاش هیچ وقت نبودی! کاش هیچ وقت اینجوری نمی شد......
-
ورق بیست و دوم
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1390 13:09
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 18:03
واقعا چطور می تونن با احساسات من بازی کنن؟.....چطور توقع دارن که ببخشمشون؟....آخه مگه من کیم؟جنس من از چیه؟ چرا همه از من توقع دارن؟ نمی خوام دیگه کسی رو ببخشم.....نمی خوام با احساساتم تصمیم بگیرم..... می خوام سنگدل باشم..... آره باید سنگدل شم! حس سرگذشت نویسی نیست...شاید وقتش نیست...!
-
حس خوبی نیست....!
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 17:53
احساس می کنم کم،کم داره جامون عوض می شه...با اینکه منتظر همچین روزی بودم ولی الان که داره انتظارم به پایان می رسه حس خوبی ندارم! نمی دونم فقط می خوام تنها باشم....!
-
غیره منتظره....
دوشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1390 11:29
با اینکه خودمو واسه ی همه ی چیزای غیر منتظره آماده کرده بودم،حتی فراتر از غیر منتظره٬اما وقتی اون رفتار رو ازش دیدم با اینکه انتظارش رو داشتم که بدتر از این بکنه ولی شوک شدم و آهم در اومد.... پی نوشت:رفته گفته که سحر به من احترام نمی ذاره؟!!!!آخه کدوم احترام؟....دلم می خواست بگم یادت رفته خودت باهام چیکار کردی؟یادت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1390 10:35
وای ی ی ی خدایا وقتی دستای کوچولوشو می گیرم تو دستم....وقتی سر کوچولوشو می ذارم رو قلبم....وقتی تو بغلم دست و پا می زنه....وقتی که خوابه و می خنده.... وقتی که گرسنه اش می شه و گریه می کنه.... می خوام که تو این دنیا فقط اون ماله من باشه فقط اون..... وقتی شیر میخوره انگشت اشاره مو میذارم تو دستش و اونم محکم می گیرتش و...
-
فکر و خیال.....!
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 18:51
وای خدایا فکر و خیال داره دیونه ام میکنه!یعنی به معنای واقعی داره دیونه ام می کنه.....وای خدایا تو این موقها انگار ناخونام باهام حرف می زنن و می گن: زود باش ما رو بجو!....ولی ناخونام بلند شدن دیگه نمی خوام بجومشون.....تو ترکم. دوست ندارم خونه بمونم ولی نمی شه نمی تونم برم بیرون!بیرون رفتنم حوصله و البته همراه می خواد!...
-
ورق بیست و یکم
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 13:00
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 17:22
نمی دونم خوبه یا بد اما این روزا انقد درگیر درس و دانشگام که وقتی برای نوشتن گذشته ها ندارم....وقتی که سرم شلوغ می شه با اینکه یکم از گذشته دور می شم اما ته ذهنم بازم حسشون می کنم....بازم تلخیه بعضی روزا رو حس می کنم...هنوز هم یه چیزایی جلوی چشمام هستن که فردا رو از یاد ببرم!
-
راه من....
شنبه 27 فروردینماه سال 1390 13:29
احساس می کنم بازم مبهم شدم...گم شدم توی مه غلیظ تنهایی...توی این مه غلیظ یه امید خیلی کوچیک ته قلبم احساس می کنم...وجود خدا....ولی بعضی موقها وجود اون رو هم فراموش می کنم و کاملا نا امید می شم.... راه من کجاست؟
-
ورق بیستم
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 18:45
-
ورق نوزدهم
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 18:36