اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

آخه مگه به خودم قول ندادم که رفتارم رو عوض کنم؟ 

با اینکه تو بعضی چیزا و بعضی موقها!تقریبا اونی می شم که خودم می خوام ولی باز راضی نیستم که نیستم! 

آخه سحر این چه وضعشه؟چرا نمی فهمی تو؟ 

ت ل خ

بعضی موقها همه چی واسم تلخ می شه .....تلخی همه چی رو با تموم وجودم حس می کنم تو اینجور مواقع دلم می خواد به یه خواب طولانی ،به یه بی خبری، به یه غفلت طولانی  برم تا دیگه هیچی رو نبینم، نشنوم و حس نکنم..... 

چقد سخته تو سقوط زندگی نتونی به طناب کسی چنگ بزنی.... 

دیگه باور کردم تو این دنیا کسی واسه من نیست...باور کردم که خدا هم واسه من نیست!

نوشته های آخر رو دوس دارم رمز بذارم...مخصوصا ورق بیست و چهارم رو ....چون همرا با نوشتنش گریه کردم می خوام با نوشته های دیگم فرق کنه....خواننده هایی که می خوان این ورق رو بخونن تو قسمت تماس با من، واسم آدرس بذارن تا رمز رو بهشون بگم!

ورق بیست و چهارم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آرامش....

امروز تا ساعت دو صبح نشستم و فیلم بانو رو دیدم....خیلی بهم آرامش داد....فضای فیلم و شخصیت بانو واسم آرامش بخش بود.... 

کاش جای بانو بودم وقتی که جایی که توش زندگی میکرد،دنیایی که واسه ی خودش ساخته بود رو رها کرد و رها شد! 

دیشب بعد مدتها آرامش رو حس کردم.....کاش می شد منم رها می شدم!

یه غلطی کردیم حالا!

امروز یه غلطی کردم که پدر،پدر،پدر،پدر سوختمو درآوردن! 

خدا رحم کنه بهم! 

قول میدم اگه فردا همه چی آروم باشه دیگه از این غلطا نکنم! 

قول،قول!

ورق بیست و سوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی که دیگر نبود 
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی‌توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن

چقدر سخته واسه رفتار با دیگران برنامه ریزی کنی که چه جوری باهاش برخورد کنی تا حساب کار دستش بیاد.....بعضی موقها انقد به این موضوع فکر می کنم که کلی اعصابم خورد می شه و با خودم می گم اصلا دیگه مهم نیست.....موقع رو در رو شدن باهاش تصمیم بگیر که چه جوری رفتار کنی!ولی باز یه چیزی ته ذهنم اذیتم میکنه...حسه خیلی بدیه!  

 

 

 

پی نوشت:از آدمایی که از رفتارم سوء استفاده می کنن م ت ن ف ر م! 

تولد داداش کوچیکه.....

فردا تولد داداش کوچیکس! 

با اینکه ته دلم ازش یکم ناراحتم ولی از داداش بزرگه بیشتر دوسش دارم و بیشتر واسم قابل اعتماد و احترامه! 

الان اینجا نیست.....خودش خبر نداره فردا تولدشه! 

می خوام فردا بهش اس تبریک تولد بزنم!                                    

                                                  داداشم تولدت مبارک!