اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

آی جوونی...!

همیشه به این فکر می کنم که چطوری می میرم!تو تصادف با یه ماشین؟ یه مریضیه لا علاج میگیرم ودرحالی که دستم تو دست کسیه که ادامه ی زندگیشو باید بدون من بگذرونه می میرم ؟یا کشته می شم؟یا خودکشی می کنم؟یا شاید واسه نجات کسی خودمو فدا می کنم؟یا شاید انقد سنم بالا بره که مرگم طبیعی باشه؟ 

اعتراف می کنم بیشتر از اینکه بمیرم از بالا رفتن سنم می ترسم....از اینکه صورتم چروک شه.... هیکلم بهم بخوره و پیش دخترایی که جوونن بگن جوون بود خوشگل بود....از اینکه دخترای بیست ساله ی جوون رو ببینم و یاد بیست سالگیه خودم بیفتم و حسرت بخورم که چرا تا جوون بودم چرا فلان کار رو نکردم!...از این می ترسم به سنی برسم که مجبور باشم دیگرون رو نصیحت کنم....من نمی خوام پیر شم....!  

از اینکه بیست سال دیگه چی می شه و من کجام و اصلا زنده ام! یا نه می ترسم.... 

حس می کنم تو چهل سالگی بر می گردم و این چهل سال رو با حسرت نگاه می کنم! 

چقد موج منفی دارم....!!!!