اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

یه چیزی داره رو قلبم سنگینی می کنه!نفسامو عمیق می کشم تا کم نیارم!!! 

نمی دونم دلیلش چیه ولی وقتی بهش فکر می کنم انگار یه دلیل قدیمی ،یه چیزی که مدتها فکرش آزارم می داد الانم داره از تو منو خورد می کنه! ولی زیاد واسم واضح نیس که چی بوده! 

خیلی چیزا ممکنه باشه.... 

خدایا فقط تو رو دارم!دستامو رها نکن....

رویاهای دست نیافتنی زیاده !!! 

مثل رویای داشتن یه مادر واقعی!
مثل رویای داشتن یه پدر که کنارش احساس امنیت کنی! 

مثل یه برادر خوب که دلت به اون خوش باشه اگه فردا صاحب خونه ایی که توش زندگی می کنه بمیره بتونی به اون تکیه کنی! 

مثل خواهری که اگه یه روزی پیشس درد دل کردی و فردا باهاش دعوا کنی یهت سرکوفت نزنه! 

من رو طناب زندگی تنهام و هر لحظه ممکنه پرت شم تو دره زیره پام! 

هیچ وقت نتونستم از اون چیزایی که دارم لذت ببرم!واگه فردام از دستشون بدم باید حتما غضصه شونو بخورم!!!! 

شاید این یه بی عدالتی باشه...شاید!

دلم یه دوچرخه می خواد....! 

دلم می خواد زودتر دوازدهم تیر بیاد تا زودتر از دست استرس امتحانا راحت می شدم! 

دلم می خواد برم مسافرت! 

دلم می خواد برم یه جای دور.... 

دلم می خواد یه مدت طولانی بخوابم و برم تو بی خبری! 

دلم می خواد شرایطی پیش بیاد که برای سحر الان دلم تنگ بشه و بتونم دوباره برگردم و لذت ببرم! 

دلم می خواد الان خدا روبه روم می بود و می پریدم تو بغلش! 

دلم می خواد خدا یه فرشته بفرسته بگه که تو پاک شدی! 

دلم می خواد وقتی می میرم برم تو بهشت! 

دلم خواد آرامش داشته باشم!

پدر....

همیشه دوست داشتم که پدری داشتم که عاشقش می بودم....عاشقانه بهش احترام میذاشتم....کاش می شد پدری داشتم که از تجربیاتش تو زندگی واسم حرف میزد نه اینکه همه ی  حرفاش توی تهمت زدن به این و اون خلاصه شه...کاش پدری داشتم که با شوق می تونستم کنارش بشینم، رو موهام دست بکشه و واسم حرفای قشنگ بزنه...نه اینکه وقتی صدام می کنه می رم رو به روش می شینم و چشمم رو به لبش می دوزم و به تهمتهایی که به زنی که قبلا همبسترش بوده گوش می دم! 

کاش پدری داشتم که همه چی رو تو پول خلاصه نمی کرد!کاش می تونستم از ته دلم بهش احترام بذارم و وقتی که می بینمش دلم بخواد با صدای بلند بگم این پدر منه! 

دوست داشتم پدرم یه مرد قوی و محکم می بود....مردی که تو دار باشه و مشکلاتش رو صبورانه حل کنه و در عینی که رنج می کشه چیزی رو بروز نده!نه پدری که هیچ رنجی نداره تازه صداش هم در می یاد!!!!

خوش به حال تو که از پدرت حساب می بری!خوش به حال تو که هر تصمیمی می گیری باید نظر پدرت هم رو بدونی!خوش به حال تو که وقتی پدرت بعضی موقها از سر اینکه کار اشتباهی کردی عصبانی می شه !و وقتی می ری ازش عذر خواهی کنی اون با روی باز می بخشتت!خوش به حال تو که می تونی به پدرت تکیه کنی بگی اگه مادرم ازم پیشم رفت خیالم راحته که اون هست!خوش به حال تو که پناهت و تکیه گاهت پدرته!خوش به حال تو که می تونی تو سختیات خیالت راحت باشه که یکی پشتته!خوش به حال تو که می تونی رو پدرت حساب کنی!خوش به حال تو که در عین حالی که با پدرت راحتی ولی واسه ی بعضی چیزا ازش شرم داری! 

خوش به حال تو که پدری داری وقتی که واست حرف می زنه به عاقل بودنش،به با تجربه بودنش پی می بری! 

خوش به حال تو که پدرت تو رو پیش همه سر بلند می کنه و تو بهش افتخار می کنی!  

 

 

بعدا نوشت:یه جورایم دلم واسش می سوزه! 

سردرد...!

یکی از بدترین اتفاقایی که ممکنه واست بیفته اینه که تو خواب سردردای میگرنیت شروع بشه!!! 

دیشب بعد کلی پهلو به پهلو شدن،فکر کردن در مورد چیزای مختلف ،مرور کردن همه ی سریالا!!!خوابم برد.....نزدیکای چهار صبح بیدار شدم و دیدم سردردای دیونه کننده ام شروع شده!!! 

دیگه انقد تو خواب اینجوری شدم واسم عادی شده تنها کاری که می تونم بکنم خوردن یه مسکنه و بستن چشمام با یه شاله!و درحالی که تسلیم شدم دراز می کشم و منتظر اثر مسکنم! 

خیلی حس بدیه!خیلی زیاد!!!! 

می خوام برم....

دلم می خواد برم یه جای خیلی دور که هیچکی منو نشناسه...دلم می خواد گذشته رو با همه ی آدمای توش بذارم همینجا و برم!برم به جایی که هیچکی ندونه کجا می رم!دلم می خواد همه  ی ارتباطم رو با دنیایی که واسه ی خودم ساختمو قطع کنم و برم توی یه دنیای جدید! 

می خوام برم و وقتی خسته شدم برگردم!دلم می خواد واسه ی الانم دلم تنگ بشه!

امروز داداشم تازه یادش افتاد بهم تبریک بگه! 

اونم واسه ی اینکه من امسال بهش تبریک گفتم!خب واسه ی راحت شدن از فکرای ناراحت کننده با خودم گفتم مشغله ی کاری و زندگی و اینا نذاشتن روز تولد من یادش بمونه!

بهم می گفت چی دوس داری واست بخرم؟  

اولش خندیدم ولی بعدش به این فکر کردم چرا ما معنی واقعیه محبت رو تا حالا نتونستیم درک کنیم؟ چرا هیچکی نبود که معنیه محبت رو به ما یاد بده! محبت رو باید از کی یاد گرفت؟

می دونم مادیات مهمه و خیلیم مهم هست!اما نه اینکه واسه ی محبتی که زورکیه به کارش ببری!  

با خودم گفتم کاشکی امسال تولدش رو بهش تبریک نمی گفتم تا اونم فقط واسه ی جبران کار من بهم تبریک نگه!

چرا هیچکی خالص نیست؟ 

اصلا چرا امسال روز تولدم انقد مهم شده واسم؟!!!!بیکاریا.....!!!! 

 

 

 

پی نوشت:رمز ورق بیست و پنجم رو تا چند روز آینده واستون می فرستم....ببخشید!!!!

شوخی،شوخی بیست ساله شدیم!!!

امروز شدم یه دختر ب ی س ت ساله! 

می گن وقتی بچه داره به دنیا می یاد می ترسه و محکم می چسبه به بند نافی که وصله به ناف مادرش...فرشته ها هر چی بهش می گن دنیا جای خوبیه و فلان و فلانه! بچه راضی به دنیا اومدن نمی شه!اونام نامردی نمی کنن و هولش می دن پایین و وارد دنیاش می کنن!واسه همینه که وقتی بچه به دنیا می یاد گریه ی کنه! 

ما که سزارینی بودیم و وقتی تو عالم بی خبری بودیم و تو خواب!اومدن گفتن رسیدیم پیاده شو!هیچ بحثیم با فرشته ها نکردیم! 

بعضی موقها که نه بیشتر موقها می گم کاش می شد تو همون بچگی می موندم و هیچ وقت بزرگ نمی شدم تا نشم یه آدم گناه کار ،تا با دنیایی که الان می شناسمش آشنا نمی شدم....می خوام بشم بچه ایی که دنیای اطرافش فقط عروسکاشه! 

می خوام دنیام رو کوچیک کنم ولی مگه می شه! 

الان که تو دومین دهه ی زندگیمم هیچ حسی به اسم حس خوب ندارم!فقط به بیست ساله دیگه فکر می کنم! 

می خواستم وقتی بیست ساله می شم یه کار مهم و خاص رو تو زندگیم کرده باشم!ولی الان که برمی گردم و این بیست سال رو نگاه می کنم یه جاده می بینم که خالیه ،خالیه!   

دوس دارم تا بیست و یک سالگی به یه خواب طولانی برم! می خوام زودتر بیست سالگی تموم شه! 

 

 

ورق بیست و پنجم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فرار از خودت!

واسه فرار کردن از خودت کتاب بخون اونم از نوع رومان!