اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

مشکل من با آدما....!

مشکل من با آدما اینه که بدون توجه به حد و مرزهایی که من مشخص کردم مثل گوسفند سرشون رو می اندازن پایین و دلشون می خواد از این مرزها رد بشن و وارد جایی بشن که نباید بشن....!  

هر وقت که با این نوع رفتارشون روبه رو می شم به خودم قول می دم که رفتارم رو باهاشون خشکتر کنم ولی بعد چند وقت به سان آلزایمری ها یادم می ره که چه قولی دادم که البته مشکل از اینکه من نمی تونم با کسی قاطی نشم...!

حالا قراره که بادو نفر از همین آدمهای گوسفند که البته یکیشون وضعیتش بهتره و اون یکی بدتر!برم مسافرت!!!! 

فکرش رو بکن چه خوشی بگذره به من!میرم که اعصاب خورد بشه! 

آه خدای من

بعضی موقها حس می کنم راه  رو به جلو گم کردم و مدام دور خودم می چرخم ولی پیداش نمی کنم.... 

بیست سال گذشته و من هنوز به خوبی دیگران که من رو می شناسن خودم رو نمی شناسم...این خیلی وحشتناکه! 

حس می کنم ثبات شخصیتی ندارم...حس می کنم تو هر چیزی که تلاش می کنم درجا می زنم....من واقعا نمی فهمم.... اصلا این وضع رو نمی فهمم! 

استرس چیزای خیلی مضحکی رو دارم که فکر می کنم منی که انقد ادعای قدرتم می شد چرا  اینجوری شدم؟اونم واسه چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده....! 

دلم می خواد همین الان....همین الانه الان پاشم برم شمال و چند روز لب دریا بشینم و از صبح تا شب به دریا زل بزنم....!دیونگیه من مهم نیست....می خوام دیونه باشم اما آرامش داشته باشم....

آی جوونی...!

همیشه به این فکر می کنم که چطوری می میرم!تو تصادف با یه ماشین؟ یه مریضیه لا علاج میگیرم ودرحالی که دستم تو دست کسیه که ادامه ی زندگیشو باید بدون من بگذرونه می میرم ؟یا کشته می شم؟یا خودکشی می کنم؟یا شاید واسه نجات کسی خودمو فدا می کنم؟یا شاید انقد سنم بالا بره که مرگم طبیعی باشه؟ 

اعتراف می کنم بیشتر از اینکه بمیرم از بالا رفتن سنم می ترسم....از اینکه صورتم چروک شه.... هیکلم بهم بخوره و پیش دخترایی که جوونن بگن جوون بود خوشگل بود....از اینکه دخترای بیست ساله ی جوون رو ببینم و یاد بیست سالگیه خودم بیفتم و حسرت بخورم که چرا تا جوون بودم چرا فلان کار رو نکردم!...از این می ترسم به سنی برسم که مجبور باشم دیگرون رو نصیحت کنم....من نمی خوام پیر شم....!  

از اینکه بیست سال دیگه چی می شه و من کجام و اصلا زنده ام! یا نه می ترسم.... 

حس می کنم تو چهل سالگی بر می گردم و این چهل سال رو با حسرت نگاه می کنم! 

چقد موج منفی دارم....!!!!

باز هم روباه ها حماسه آفریدند!

نمی دونم ما زنها چرا خر مردها می شیم؟ چرا با اینکه مردها روباهی بیش نیستند ولی باز بهشون تکیه می کنیم؟ شاید هنگام تقسیم عقل ما داشتیم جلو آینه رژ می زدیم!!!! 

یکی از دوستان بنده به دام یکی از این روباهای شریف افتاد!.....عقد کرده بودندو مانعی برای رابطه ی جنسیشون وجود نداشت و دوست خر بنده تمام و کمال خودش رو در اختیار شوهر شریفش قرار داده بود!هرچی بنده نصیحتش می کردم که بذار وقتی تشریف مبارکتون رو بردید خونه ی خودتون گوشش بدهکار نبود که نبود...تا اینکه بعد یه مدت رابطه روباه مثل همیشه چهره ی واقعیه خودش رو نشون داد و ادعا کرد که دوست بنده با کس دیگه ایی رابطه داشته!!! با اینکه برگه ی ماما بی گناهی زن بیچاره رو نشون می داد اما جناب شازده قبول نداشتن نه فقط خودش بلکه مادر گرامشون هم همینطور!!!انگار بدبخت کردن یه دختر بچه بازیه! 

حالا این دوست ما مونده و یه سال و شاید بیشتر دوندگی تا شاید بتونه مهریه اش رو بگیره!اون هم اگه بگیره ماهی چندر غاز بهش می دن که با این پول فکر نمی کنم بهش فشم بدن چه برسه  به اینکه بتونه باهاش کاری بکنه!  

واقعا جامعه قشنگیم ما!