اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

ورق هفتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دریاچه ذهنم!

دیشب که اون وبلاگ رو خوندم یه حسی بهم دست داد شاید حس بچه ایی که یه بزرگتر واسه کار بدی که کرده داره چپ چپ نگاش می کنه... 

نمی دونم کجای این دنیام....نمی دونم دقیقا چی می خوام ولی اینو خوب می دونم که خدا دیشب خواست من اون وبلاگ رو بخونم.... 

نمی گم که عوض شدم نمی گم که اون ذهنیتی که قبلن داشتم، به اون چیزایی که قبلن فکر می کنم الان فکر نمی کنم اما ذهنم شده مثل اون دریاچه ی آبی که با یه سنگ پرت شده توش از ساکن بودن در می یاد... 

تمام هستی من تمام وجود من تو ذهنمه! همه ی آدما اینجورین دیگه؟!! 

خواستم دیگه ننویسم چون واقعا در مقابل اون وبلاگ کم آوردم...بعد از خوندنش با خودم گفتم دیگه ننویس! دیگه از گذشته ننویس!شاید از نوشتن خجالت می کشیدم.... 

امروز یکم از جو دیشب بیرون اومدم با خودم یه چیزایی گفتم که واقعیتش بلد نیستم با جمله بیان کنم یه چیزایی که.....نمی دونم واقعا چی بگم! 

فقط اومدم بنویسم و خودمو بسپارم به دریای زندگی تا منو با خودش ببره بدون اینکه بخوام تقلایی کنم ببینم چی میشه..!...نمی دونم الان کی می تونه منو درک کنه ولی از خدا مطمئنم که اون منو بیشتر از خودم درک می کنه. 

همین کافیه! 

دوباره می نویسم

 

امشب وبلاگی رو خوندم که از نوشتن منصرفم کرد.... از همه چی منصرفم کرد.....نمی دونم بهش چی میگن نمی دونم اسم این حسو چی میذارن فقط اینو میدونم که تموم امشب رو به اون وبلاگ فکر می کنم 

آهههههههههههههههه!

ورق هفتم رو نوشتم اما همش پاک شد حوصله دوباره نوشتن رو ندارم...یه جورایی اعصابم خورد شد

نمیشه،نمی تونم!

بیشتر وقتا تصمیمی رو که گرفتم یادم میره....یادم میره که دیگه مهربونی نکنم ،یادم میره دیگه به کسی محبت نکنم، یادم میره دیگه واسه هرکسی فداکارانه کاری رو انجام ندم.... 

خدایا چرا بدیهایی رو که در حقم شده زود فراموش می کنم؟ 

البته واسه بعضیا کینه ایی ام اما.... 

نمی خوام دوستی داشته باشم...می فهمی؟

نو رسیده...

عید داره با یه نو رسیده شروع می شه...این نمی تونه تحول زندگی من باشه با اینکه عاشق بچه هام با اینکه وقتی یه بچه می بینم سه متر بالا و پایین می پرم! اما نه این نمی تونه تحولی باشه که من تو عید منتظرشم.... 

نه نه نه نه......

ورق ششم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بوی عید...

بدجوری حال و هوای عیده نمی دونم حسم خوبه یا بد...شاید تو این شک دارم که شاید حسم بده که منتظر یه تحول خیلی بزرگم.... از یکنواختی زندگی خسته شدم اگه تو عید یه تحول برام پیش نیاد، اگه چیزی پیش نیاد که زیر و روم کنه.... 

میشه یه حس بد!

ورق پنجم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلشکستگی....

از همه دل شکسته ام.....چرا یه آدم پیدا نمیشه و اونی باشه که من می خوام،منظورم جنس مخالفم نیس از پسرا بدم می یاد متنفره متنفرم ازشون! 

 دلم واسه یه دوست خوب که هیچ وقت نداشتم تنگ شده، یه دوست یه آدمی که اونجوری که من می خوام باشه مثل خودم پایه ی همه چی باشه،مثل من انقد دلسوز باشه که از جون و دل برام مایه بذاره ،کسی که ته دلم رو محکم کنه....آره اینا رو از یه دختر می خوام یه دختر که واقعا دوستم باشه....همه دور و بریام وقتی کارم دارن مهربونن،وقتی می خوان یه گوش برای شنیدن حرفاشون باشه می یان طرفم ولی من چی؟؟؟ 

دیگه تصمیم گرفتم واسه هیچکی مایه نذارم دیگه واسه هیچکی دلسوزی نکنم دیگه واسه هیچکی خواهری نکنم....این کارم کردم تو خونه و دانشکده دیروز این کار رو کردم واسه بچه هایی که قبلن بهشون می گفتم دوست واسه خونواده ای که قبلن بهشون می گفتم دلسوز.... تا ابد همین جوری می مونم مهربونی تو این دنیا فایده ایی نداره......حس خوبیه آره خودخواه شدم و این درسته 

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا