اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

بعضی موقها حس می کنم راه  رو به جلو گم کردم و مدام دور خودم می چرخم ولی پیداش نمی کنم.... 

بیست سال گذشته و من هنوز به خوبی دیگران که من رو می شناسن خودم رو نمی شناسم...این خیلی وحشتناکه! 

حس می کنم ثبات شخصیتی ندارم...حس می کنم تو هر چیزی که تلاش می کنم درجا می زنم....من واقعا نمی فهمم.... اصلا این وضع رو نمی فهمم! 

استرس چیزای خیلی مضحکی رو دارم که فکر می کنم منی که انقد ادعای قدرتم می شد چرا  اینجوری شدم؟اونم واسه چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده....! 

دلم می خواد همین الان....همین الانه الان پاشم برم شمال و چند روز لب دریا بشینم و از صبح تا شب به دریا زل بزنم....!دیونگیه من مهم نیست....می خوام دیونه باشم اما آرامش داشته باشم....