اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

شوخی،شوخی بیست ساله شدیم!!!

امروز شدم یه دختر ب ی س ت ساله! 

می گن وقتی بچه داره به دنیا می یاد می ترسه و محکم می چسبه به بند نافی که وصله به ناف مادرش...فرشته ها هر چی بهش می گن دنیا جای خوبیه و فلان و فلانه! بچه راضی به دنیا اومدن نمی شه!اونام نامردی نمی کنن و هولش می دن پایین و وارد دنیاش می کنن!واسه همینه که وقتی بچه به دنیا می یاد گریه ی کنه! 

ما که سزارینی بودیم و وقتی تو عالم بی خبری بودیم و تو خواب!اومدن گفتن رسیدیم پیاده شو!هیچ بحثیم با فرشته ها نکردیم! 

بعضی موقها که نه بیشتر موقها می گم کاش می شد تو همون بچگی می موندم و هیچ وقت بزرگ نمی شدم تا نشم یه آدم گناه کار ،تا با دنیایی که الان می شناسمش آشنا نمی شدم....می خوام بشم بچه ایی که دنیای اطرافش فقط عروسکاشه! 

می خوام دنیام رو کوچیک کنم ولی مگه می شه! 

الان که تو دومین دهه ی زندگیمم هیچ حسی به اسم حس خوب ندارم!فقط به بیست ساله دیگه فکر می کنم! 

می خواستم وقتی بیست ساله می شم یه کار مهم و خاص رو تو زندگیم کرده باشم!ولی الان که برمی گردم و این بیست سال رو نگاه می کنم یه جاده می بینم که خالیه ،خالیه!   

دوس دارم تا بیست و یک سالگی به یه خواب طولانی برم! می خوام زودتر بیست سالگی تموم شه!