وای خدایا فکر و خیال داره دیونه ام میکنه!یعنی به معنای واقعی داره دیونه ام می کنه.....وای خدایا تو این موقها انگار ناخونام باهام حرف می زنن و می گن: زود باش ما رو بجو!....ولی ناخونام بلند شدن دیگه نمی خوام بجومشون.....تو ترکم.
دوست ندارم خونه بمونم ولی نمی شه نمی تونم برم بیرون!بیرون رفتنم حوصله و البته همراه می خواد!
ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی خدااااااااااااااااااااااااااااااا
نمی دونم خوبه یا بد اما این روزا انقد درگیر درس و دانشگام که وقتی برای نوشتن گذشته ها ندارم....وقتی که سرم شلوغ می شه با اینکه یکم از گذشته دور می شم اما ته ذهنم بازم حسشون می کنم....بازم تلخیه بعضی روزا رو حس می کنم...هنوز هم یه چیزایی جلوی چشمام هستن که فردا رو از یاد ببرم!
احساس می کنم بازم مبهم شدم...گم شدم توی مه غلیظ تنهایی...توی این مه غلیظ یه امید خیلی کوچیک ته قلبم احساس می کنم...وجود خدا....ولی بعضی موقها وجود اون رو هم فراموش می کنم و کاملا نا امید می شم....
راه من کجاست؟
شبا که می خوام بخوابم...همه ی گناهایی رو که کردم تو ذهنم می یاد و ترس تموم وجودمو می گیره که چه جوری با این همه گناه برم اون دنیا؟و تصمیم می گیرم توبه کنم و حسابمو پاک کنم....صبحا که بیدار می شم ترسم کمتر می شه و حتی جرات این رو دارم که گناه کنم!!!
ولی به هر حال به شدت از مرگ می ترسم...خیلییییی زیاد!
بدجوری داره بوی تابستون میاد....کل خاطرات تابستونای گذشته هر روز جلوی چشمام رژه میره....خوشبختانه فعلا داره خاطرات خوب می یاد تا بعد ببینیم چی میشه!!!....ولی یه حس خیلی خوبیه....مممممممممم