بیشتر موقها یادم میره که مرگ انقد بهم نزدیکه که هر لحظه ممکنه دستاشو دور گردنم حلقه کنه !
از گناهایی که کردم پشیمونم می ترسم فرصت کافی برای جبرانشون نداشته باشم....از شبای تاریک قبرستون می ترسم.
بعد از اینکه زیر سینم رو پاک کردم دکمه های مانتوم رو بستم و از روی تخت اومدم پایین و روبه روش وایستادم و به لباش چشم دوختم....
باید استرس و غصه خوردن رو بذاری کنار!
یه لبخند میزنم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون میدم.....
این چندمین دکتر قلبی بود که وقتی گفت استرس و ناراحتی واسه قلبت ضرر داره و باید ازشون دوری کنی تو دلم بهش پوزخند زدم واونو یه احمق دونستم که هیچی از من نمی دونه....
غصه و ناراحتی همیشه در کنار منه و با بالا رفتن سنم اونام بزرگ میشن.
هرلحظه یه میلیون بار این فکر میاد تو ذهنم که از نرده های پنجره اتاق بپرم پایین....
انگار یکی همش تو گوشم میخونه: دِ پاشو دختر معطل چی هستی؟ بپر تا رها شی!