اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

توبه گرگ مرگه..... البته در بعضی موارد!

سکوت....

همین!

مرگ.....

بیشتر موقها یادم میره که مرگ انقد بهم نزدیکه که هر لحظه ممکنه دستاشو دور گردنم حلقه کنه !

از گناهایی که کردم پشیمونم می ترسم فرصت کافی برای جبرانشون نداشته باشم....از شبای تاریک قبرستون می ترسم.

حس پوچی....

از حس پوچی بیزارم.....

دیگه از خدا گله ندارم اون هم حق داره تنهام بذاره.

بعد از اینکه زیر سینم رو پاک کردم دکمه های مانتوم رو بستم و از روی تخت اومدم پایین و روبه روش وایستادم و به لباش چشم دوختم....

باید استرس و غصه خوردن رو بذاری کنار!

یه لبخند میزنم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون میدم.....

این چندمین دکتر قلبی بود که وقتی گفت استرس و ناراحتی واسه قلبت ضرر داره و باید ازشون دوری کنی تو دلم بهش پوزخند زدم واونو یه احمق دونستم که هیچی از من نمی دونه....

غصه و ناراحتی همیشه در کنار منه و با بالا رفتن سنم اونام بزرگ میشن.

هرلحظه یه میلیون بار این فکر میاد تو ذهنم که از نرده های پنجره اتاق بپرم پایین....  

انگار یکی همش تو گوشم میخونه: دِ پاشو دختر معطل چی هستی؟ بپر تا رها شی!

  

فکر میکنم واسه بیدار شدن از این کابوس باید از یه بلندی بپرم ......

یه ارتفاع دو طبقه ایی واسه بیدار شدن از این کابوس کافیه؟ 

دلم می خواد چاقو بزرگه آشپزخونه رو بردارم و طرفش بدوم و راست  بزنم وسط سینش .....این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ایی اعصابم بهم ریختس و هیچ راه فراری هم برای فرار از این جهنم خراب شده وجود نداره!

 دلم می خواد برم توی یه خواب عمیق مثل کما!