-
خودمم...!
دوشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1392 21:21
اینجا تنها جاییه که می تونم خودم باشم! هرچند ماه یه بار ما آم و افکار و ذهنیات خالص خودمو بنویسم بدون هیچ تغییر و دروغی.... دلم آرامش می خواد آرامشی که خیلی وقته می خوامش دلم می خواد برگردم به ذات پاک خودم ...دلم می خواد انقد پاک باشم که خدا رو بغل بگیرم.....دلم می خواد مطمئن شم....می خوام آروم شم.... می خوام لبخند...
-
این من نیستم....
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 19:13
اگه مواظب نباشی زندگی سوارت می شه! افسارتو دستش می گیره و هرجا که بخواد می برتت....! خیلی وقته دلم می خواد خودمو از پنجره پرت کنم بیرون....می خوام رها شم....سبک شم! این من نیستم....! آینه هم دروغگو شده!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 مردادماه سال 1391 16:30
انقد زود بزرگ و پخته می شی که خودت خندت می گیره! می تونی امتحان کنی....برو سراغ دفتر خاطراتت!
-
چند قدم مونده به مرگ....
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1391 22:26
وقتی خودتو تو چند قدمیه مرگ حس می کنی....عقبو نگاه می کنی و کلی کار تموم نشده می بینی...گناهایی رو می بینی که نتونستی جبران کنی...کارایی رو که باید می کردی و نکردی....بغل کردن کسایی که دیگه فرصت اینکه سرتو بذاری رو شونه هاشون نداری! دوست دارمایی که باید می گفتی و از سر لجبازی نگفتی...همه ی اینار رو تو گونی کردی و...
-
نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....
شنبه 3 دیماه سال 1390 20:14
نمی دونم واقعا نمی دونم.... آخه امکان نداره من هر روز صبح قرصامو می خورم! شاید عشق نباشه و یه هوس باشه! آخه امکان نداره اونم کی من؟فیمینسیت برتر جهان!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 12:30
نمی خوام بگم چرا اونی نیستی که خودم می خوام...! می خوام بگم تو مرز رسیدن به اون چیزیم که می خوام. من همه چیز رو از پیش می ستانم!
-
سکوت من....
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 23:29
دل من پر از حرفهای نگفته اس....پراز گله هایه که خسته شدم از بس گفتم....پر از حرفهاییه که زدنش هیچ فایده ایی نداره... من دوباره دارم از دست می دم اون چیزی رو که شاید حق من نیست.... خسته شدم از بس دویدم...خسته! چرا من نمی تونم بی خیال باشم؟ چرا من نمی تونم جلوی زبون خودم رو بگیرم؟ چرا من نمی تونم اونی باشم که می خوام؟...
-
مشکل من با آدما....!
یکشنبه 13 شهریورماه سال 1390 15:11
مشکل من با آدما اینه که بدون توجه به حد و مرزهایی که من مشخص کردم مثل گوسفند سرشون رو می اندازن پایین و دلشون می خواد از این مرزها رد بشن و وارد جایی بشن که نباید بشن....! هر وقت که با این نوع رفتارشون روبه رو می شم به خودم قول می دم که رفتارم رو باهاشون خشکتر کنم ولی بعد چند وقت به سان آلزایمری ها یادم می ره که چه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1390 13:11
بعضی موقها حس می کنم راه رو به جلو گم کردم و مدام دور خودم می چرخم ولی پیداش نمی کنم.... بیست سال گذشته و من هنوز به خوبی دیگران که من رو می شناسن خودم رو نمی شناسم...این خیلی وحشتناکه! حس می کنم ثبات شخصیتی ندارم...حس می کنم تو هر چیزی که تلاش می کنم درجا می زنم....من واقعا نمی فهمم.... اصلا این وضع رو نمی فهمم!...
-
آی جوونی...!
جمعه 4 شهریورماه سال 1390 18:36
همیشه به این فکر می کنم که چطوری می میرم!تو تصادف با یه ماشین؟ یه مریضیه لا علاج میگیرم ودرحالی که دستم تو دست کسیه که ادامه ی زندگیشو باید بدون من بگذرونه می میرم ؟یا کشته می شم؟یا خودکشی می کنم؟یا شاید واسه نجات کسی خودمو فدا می کنم؟یا شاید انقد سنم بالا بره که مرگم طبیعی باشه؟ اعتراف می کنم بیشتر از اینکه بمیرم از...
-
باز هم روباه ها حماسه آفریدند!
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 20:32
نمی دونم ما زنها چرا خر مردها می شیم؟ چرا با اینکه مردها روباهی بیش نیستند ولی باز بهشون تکیه می کنیم؟ شاید هنگام تقسیم عقل ما داشتیم جلو آینه رژ می زدیم!!!! یکی از دوستان بنده به دام یکی از این روباهای شریف افتاد!.....عقد کرده بودندو مانعی برای رابطه ی جنسیشون وجود نداشت و دوست خر بنده تمام و کمال خودش رو در اختیار...
-
زمستون....
دوشنبه 31 مردادماه سال 1390 19:19
دلم واسه زمستون تنگ شده...واسه سیلی زدن باد سرد تو صورتم....واسه روزایی که ماه رمضون تو زمستون بود....دلم واسه یخ زدن تنگ شده....دلم واسه آسمون صورتی تنگ شده.....دلم واسه روزای برفی تنگ شده....
-
یه تصمیم گنده....!
شنبه 29 مردادماه سال 1390 22:31
یه تصمیم خیلی بزرگ گرفته ام طوری که از بزرگیش می ترسم....هیچکسم ازش خبر نداره حتی به خونواده امم نگفتم که می خوام همچین کاری بکنم.....می خوام واسه ی سال بعد پزشکی شرکت کنم.....تصمیم الانم نیست حتی از دبیرستان هم دلم می خواست تجربی بخونم ولی نشد و فکر می کردم که ریاضی بهتره! هیچکی از این موضوع خبر نداره جز یه دوست که...
-
من و کوله پشتیم
شنبه 29 مردادماه سال 1390 13:44
دلم می خواد کوله پشتیمو بردارم و بزنم به کوه و جاده و برم تا جایی که خسته می شم...می دونم زندگی کردن فقط بای یه کوله پشتی کار آسونی نیست و به نظر فیلم میاد اما بودن کسایی که تونستن چرا من نتونم؟ همه ی مشکلاتش می ارزه به آرامشی که بدست می یاری....به تجربه هایی که باعث می شه خیلی چیزا رو خوب ببینی و خیلی چیزا رو...
-
حرف مفت....!
جمعه 28 مردادماه سال 1390 17:26
تا حالا میلیاردها بار شده که از حرفهایی که زدم به شدت پشیمون شدم طوری که وقتی بهشون فکر می کنم می خوام سرم رو همچین به دیوار بکوبم که مغزم تو جمجمه ام همچین تکون بخوره که یه بار دیگه اجازه باز کردن دهنم رو تو هر وقتی و پیش هر کسی نده! هر بار به خودم قول می دم که انقد حرف مفت نزنم اما انگار گوشم به حرفای خودمم بدهکار...
-
تجربه تلخ
چهارشنبه 26 مردادماه سال 1390 21:51
بعضی موقها که یه اتفاق جدید رو تجربه می کنی...شوک می شی..... یکمم واست تلخه....دلت می خواد که برگردی عقب و فرسنگها از اون محیطی که قراره اون اتفاق توش بیفته دور شی...انگار می خوای از یه محیط خیلی آلوده دوری کنی! این اتفاق می تونه دعوا با یه دختر بی حیا باشه!یه بی حیای ۲۴ عیار.....!!!
-
تلخ مثل همیشه....!
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 18:12
دو سه هفته پیش بود بعد کلی کلنجار رفتن با خودم رفتم و بغلش کردم....نه اینکه دلم واسش تنگ شده بود نه...! حس میکردم گناه کارم حس می کردم خدا ازم ناراضیه حس می کردم خدا با اخم نگام می کنه وگرنه هیچ حس خوبی نسبت بهش نداشتم حتی وقتی بغلش کردم به زورم اشکم در نمی اومد فقط بعدش به حال خودم زار زدم از اینکه هیچ طنابی نیست که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مردادماه سال 1390 21:27
سمیرا بازم گفت که همو ببینیم .....خودمم خیلی دلم میخواد برم ببینمش از همون اولشم که باهم آشنا شدیم دلم میخواست ببینمش نمیدونم چرا اما شاید یکی از دلایلش دیدن صورتشه که ببینمم از من سر تره؟ که سهیل بعد من بهش پیشنهاد داده......زیاد مهم نیست بیشتر واسم جالبه.....حالا موندم برم ببینمش یا نه....تویی که گذشته ی منو خوندی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 تیرماه سال 1390 12:47
توبه گرگ مرگه..... البته در بعضی موارد!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1390 16:53
سکوت.... همین!
-
مرگ.....
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 21:35
بیشتر موقها یادم میره که مرگ انقد بهم نزدیکه که هر لحظه ممکنه دستاشو دور گردنم حلقه کنه ! از گناهایی که کردم پشیمونم می ترسم فرصت کافی برای جبرانشون نداشته باشم....از شبای تاریک قبرستون می ترسم.
-
حس پوچی....
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 20:20
از حس پوچی بیزارم..... دیگه از خدا گله ندارم اون هم حق داره تنهام بذاره.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 15:18
بعد از اینکه زیر سینم رو پاک کردم دکمه های مانتوم رو بستم و از روی تخت اومدم پایین و روبه روش وایستادم و به لباش چشم دوختم.... باید استرس و غصه خوردن رو بذاری کنار! یه لبخند میزنم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون میدم..... این چندمین دکتر قلبی بود که وقتی گفت استرس و ناراحتی واسه قلبت ضرر داره و باید ازشون دوری کنی تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 تیرماه سال 1390 12:40
هرلحظه یه میلیون بار این فکر میاد تو ذهنم که از نرده های پنجره اتاق بپرم پایین.... انگار یکی همش تو گوشم می خونه : دِ پاشو دختر معطل چی هستی؟ بپر تا رها شی!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1390 13:21
فکر میکنم واسه بیدار شدن از این کابوس باید از یه بلندی بپرم ...... یه ارتفاع دو طبقه ایی واسه بیدار شدن از این کابوس کافیه؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 تیرماه سال 1390 21:16
دلم می خواد چاقو بزرگه آشپزخونه رو بردارم و طرفش بدوم و راست بزنم وسط سینش .....این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ایی اعصابم بهم ریختس و هیچ راه فراری هم برای فرار از این جهنم خراب شده وجود نداره! دلم می خواد برم توی یه خواب عمیق مثل کما!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 خردادماه سال 1390 12:50
یه چیزی داره رو قلبم سنگینی می کنه!نفسامو عمیق می کشم تا کم نیارم!!! نمی دونم دلیلش چیه ولی وقتی بهش فکر می کنم انگار یه دلیل قدیمی ،یه چیزی که مدتها فکرش آزارم می داد الانم داره از تو منو خورد می کنه! ولی زیاد واسم واضح نیس که چی بوده! خیلی چیزا ممکنه باشه.... خدایا فقط تو رو دارم!دستامو رها نکن....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 خردادماه سال 1390 20:40
رویاهای دست نیافتنی زیاده !!! مثل رویای داشتن یه مادر واقعی! مثل رویای داشتن یه پدر که کنارش احساس امنیت کنی! مثل یه برادر خوب که دلت به اون خوش باشه اگه فردا صاحب خونه ایی که توش زندگی می کنه بمیره بتونی به اون تکیه کنی! مثل خواهری که اگه یه روزی پیشس درد دل کردی و فردا باهاش دعوا کنی یهت سرکوفت نزنه! من رو طناب...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1390 21:43
دلم یه دوچرخه می خواد....! دلم می خواد زودتر دوازدهم تیر بیاد تا زودتر از دست استرس امتحانا راحت می شدم! دلم می خواد برم مسافرت! دلم می خواد برم یه جای دور.... دلم می خواد یه مدت طولانی بخوابم و برم تو بی خبری! دلم می خواد شرایطی پیش بیاد که برای سحر الان دلم تنگ بشه و بتونم دوباره برگردم و لذت ببرم! دلم می خواد الان...
-
پدر....
شنبه 14 خردادماه سال 1390 12:24
همیشه دوست داشتم که پدری داشتم که عاشقش می بودم....عاشقانه بهش احترام میذاشتم....کاش می شد پدری داشتم که از تجربیاتش تو زندگی واسم حرف میزد نه اینکه همه ی حرفاش توی تهمت زدن به این و اون خلاصه شه...کاش پدری داشتم که با شوق می تونستم کنارش بشینم، رو موهام دست بکشه و واسم حرفای قشنگ بزنه...نه اینکه وقتی صدام می کنه می...