اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

تلخ مثل همیشه....!

دو سه هفته پیش بود بعد کلی کلنجار رفتن با خودم رفتم و بغلش کردم....نه اینکه دلم واسش تنگ شده بود نه...!حس میکردم گناه کارم حس می کردم خدا ازم ناراضیه حس می کردم خدا با اخم نگام می کنه وگرنه هیچ حس خوبی نسبت بهش نداشتم حتی وقتی بغلش کردم  به زورم اشکم در نمی اومد فقط بعدش به حال خودم زار زدم از اینکه هیچ طنابی نیست که من بتونم بهش چنگ بزنم جز گریه کار دیگه ایی نمی تونم بکنم....انگار واقعا مادر من  یازده ماه پیش مٌرد.تو این مدت حتی دستاش رو نگرفتم، کنارش ننشستم و نزدیکش نشدم دیگه حتی نگامم ازش می گیرم....دست خودم نیس که دیگه قبولش ندارم هنوزم حرفاش تلخه!.....من هنوزم تو حسرت مادر داشتن دارم می سوزم شاید واسه ی اینه که هر کی نگام می کنه غمم رو تو چشمام می بینه جایگاه مادر واسه من انقد مقدسه که حتی جرات این رو ندارم که به این فکر کنم یه روزی بچه دارشم! چون می ترسم نتونم مادری باشم که بچه هام می خوان و تو رفتارم کوتاهی کنم ....از این وضعیت خسته شدم و البته می ترسم که وضعیت روحیم درونم رو خورد کنه و روزی برسه که رو هیچی کنترل نداشته باشم و هیچی نتونه خوشحالم کنه می ترسم از اینی که هستم بدتر شم!.....من می خوام زندگی کنم دلم می خواد جلو برم و قدمهای بزرگ رو مال خودم کنم اما انگار میخ شدم به وضعیتی که الان دارم می خوام رها بشم اما هیچ راهی رو جلو روی خودم نمی بینم و هیچ کسی رو واسه کمک کردن بهم نمی بینم....عمرم داره می گذره و من تو باتلاق دارم پایین می رم و مدام به خودم می گم مگه قراره چند بار به دنیا بیای؟

به هرطرف که نگاه می کنم هیچ راهی رو نمی بینم که وضعم رو تغییر بده....تا چشم کار می کنه کویر وکویر...!