اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

بعد از اینکه زیر سینم رو پاک کردم دکمه های مانتوم رو بستم و از روی تخت اومدم پایین و روبه روش وایستادم و به لباش چشم دوختم....

باید استرس و غصه خوردن رو بذاری کنار!

یه لبخند میزنم و سرم رو به نشونه ی تایید تکون میدم.....

این چندمین دکتر قلبی بود که وقتی گفت استرس و ناراحتی واسه قلبت ضرر داره و باید ازشون دوری کنی تو دلم بهش پوزخند زدم واونو یه احمق دونستم که هیچی از من نمی دونه....

غصه و ناراحتی همیشه در کنار منه و با بالا رفتن سنم اونام بزرگ میشن.