اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

سردرد...!

یکی از بدترین اتفاقایی که ممکنه واست بیفته اینه که تو خواب سردردای میگرنیت شروع بشه!!! 

دیشب بعد کلی پهلو به پهلو شدن،فکر کردن در مورد چیزای مختلف ،مرور کردن همه ی سریالا!!!خوابم برد.....نزدیکای چهار صبح بیدار شدم و دیدم سردردای دیونه کننده ام شروع شده!!! 

دیگه انقد تو خواب اینجوری شدم واسم عادی شده تنها کاری که می تونم بکنم خوردن یه مسکنه و بستن چشمام با یه شاله!و درحالی که تسلیم شدم دراز می کشم و منتظر اثر مسکنم! 

خیلی حس بدیه!خیلی زیاد!!!! 

می خوام برم....

دلم می خواد برم یه جای خیلی دور که هیچکی منو نشناسه...دلم می خواد گذشته رو با همه ی آدمای توش بذارم همینجا و برم!برم به جایی که هیچکی ندونه کجا می رم!دلم می خواد همه  ی ارتباطم رو با دنیایی که واسه ی خودم ساختمو قطع کنم و برم توی یه دنیای جدید! 

می خوام برم و وقتی خسته شدم برگردم!دلم می خواد واسه ی الانم دلم تنگ بشه!

امروز داداشم تازه یادش افتاد بهم تبریک بگه! 

اونم واسه ی اینکه من امسال بهش تبریک گفتم!خب واسه ی راحت شدن از فکرای ناراحت کننده با خودم گفتم مشغله ی کاری و زندگی و اینا نذاشتن روز تولد من یادش بمونه!

بهم می گفت چی دوس داری واست بخرم؟  

اولش خندیدم ولی بعدش به این فکر کردم چرا ما معنی واقعیه محبت رو تا حالا نتونستیم درک کنیم؟ چرا هیچکی نبود که معنیه محبت رو به ما یاد بده! محبت رو باید از کی یاد گرفت؟

می دونم مادیات مهمه و خیلیم مهم هست!اما نه اینکه واسه ی محبتی که زورکیه به کارش ببری!  

با خودم گفتم کاشکی امسال تولدش رو بهش تبریک نمی گفتم تا اونم فقط واسه ی جبران کار من بهم تبریک نگه!

چرا هیچکی خالص نیست؟ 

اصلا چرا امسال روز تولدم انقد مهم شده واسم؟!!!!بیکاریا.....!!!! 

 

 

 

پی نوشت:رمز ورق بیست و پنجم رو تا چند روز آینده واستون می فرستم....ببخشید!!!!

شوخی،شوخی بیست ساله شدیم!!!

امروز شدم یه دختر ب ی س ت ساله! 

می گن وقتی بچه داره به دنیا می یاد می ترسه و محکم می چسبه به بند نافی که وصله به ناف مادرش...فرشته ها هر چی بهش می گن دنیا جای خوبیه و فلان و فلانه! بچه راضی به دنیا اومدن نمی شه!اونام نامردی نمی کنن و هولش می دن پایین و وارد دنیاش می کنن!واسه همینه که وقتی بچه به دنیا می یاد گریه ی کنه! 

ما که سزارینی بودیم و وقتی تو عالم بی خبری بودیم و تو خواب!اومدن گفتن رسیدیم پیاده شو!هیچ بحثیم با فرشته ها نکردیم! 

بعضی موقها که نه بیشتر موقها می گم کاش می شد تو همون بچگی می موندم و هیچ وقت بزرگ نمی شدم تا نشم یه آدم گناه کار ،تا با دنیایی که الان می شناسمش آشنا نمی شدم....می خوام بشم بچه ایی که دنیای اطرافش فقط عروسکاشه! 

می خوام دنیام رو کوچیک کنم ولی مگه می شه! 

الان که تو دومین دهه ی زندگیمم هیچ حسی به اسم حس خوب ندارم!فقط به بیست ساله دیگه فکر می کنم! 

می خواستم وقتی بیست ساله می شم یه کار مهم و خاص رو تو زندگیم کرده باشم!ولی الان که برمی گردم و این بیست سال رو نگاه می کنم یه جاده می بینم که خالیه ،خالیه!   

دوس دارم تا بیست و یک سالگی به یه خواب طولانی برم! می خوام زودتر بیست سالگی تموم شه! 

 

 

ورق بیست و پنجم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فرار از خودت!

واسه فرار کردن از خودت کتاب بخون اونم از نوع رومان! 

روز مادر

روز مادر،روز تلخی واسم بود.اصلا دست خودم نبود ناراحت بودم و دوست نداشتم خونه بمونم! 

تو حیاط،روی تاپ نشسته بودم و با کلید در خونه ور می رفتم!  

مگه من چه فرقی با دخترای دیگه دارم؟ 

دوست دارم منم مادر داشته باشم! 

منم قلب دارم...یه قلب که حتی بیشتر از بقیه واسه تپیدن عجله داره! 

نه دیگه! تلاشی واسه ی عوض شدن نمی کنم...دیگه خودمو رها می کنم و می سپارم به رودخونه ی زندگی....همونی که قبلن توش بودم. دیگه تلاشی واسه ی رفتن به یه رودخونه ی دیگه رو نمی کنم می زارم همین رودخونه ایی که  بیست ساله توشم منو با خودش ببره شاید رسیدم به دریا! 

خسته شدم...می خوام رها بشم از مقاومت کردن خسته شدم...تنم درد می کنه!

آخه مگه به خودم قول ندادم که رفتارم رو عوض کنم؟ 

با اینکه تو بعضی چیزا و بعضی موقها!تقریبا اونی می شم که خودم می خوام ولی باز راضی نیستم که نیستم! 

آخه سحر این چه وضعشه؟چرا نمی فهمی تو؟ 

ت ل خ

بعضی موقها همه چی واسم تلخ می شه .....تلخی همه چی رو با تموم وجودم حس می کنم تو اینجور مواقع دلم می خواد به یه خواب طولانی ،به یه بی خبری، به یه غفلت طولانی  برم تا دیگه هیچی رو نبینم، نشنوم و حس نکنم..... 

چقد سخته تو سقوط زندگی نتونی به طناب کسی چنگ بزنی.... 

دیگه باور کردم تو این دنیا کسی واسه من نیست...باور کردم که خدا هم واسه من نیست!