اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

خودمم...!

اینجا تنها جاییه که می تونم خودم باشم!

هرچند ماه یه بار ما آم و افکار و ذهنیات خالص خودمو بنویسم بدون هیچ تغییر و دروغی....

دلم آرامش می خواد آرامشی که خیلی وقته می خوامش دلم می خواد برگردم به ذات پاک خودم ...دلم می خواد انقد پاک باشم که خدا رو بغل بگیرم.....دلم می خواد مطمئن شم....می خوام آروم شم.... می خوام لبخند بزنم و ساکت باشم.....

می خوام....

این من نیستم....

اگه مواظب نباشی زندگی سوارت می شه!

افسارتو دستش می گیره و هرجا که بخواد می برتت....!

خیلی وقته دلم می خواد خودمو از پنجره پرت کنم بیرون....می خوام رها شم....سبک شم!

این من نیستم....!

آینه هم دروغگو شده!

انقد زود بزرگ و پخته می شی که خودت خندت می گیره!

می تونی امتحان کنی....برو سراغ دفتر خاطراتت!

چند قدم مونده به مرگ....

وقتی خودتو تو چند قدمیه مرگ حس می کنی....عقبو نگاه می کنی و کلی کار تموم نشده می بینی...گناهایی رو می بینی که نتونستی جبران کنی...کارایی رو که باید می کردی و نکردی....بغل کردن کسایی که دیگه فرصت اینکه سرتو بذاری رو شونه هاشون نداری! دوست دارمایی که باید می گفتی و از سر لجبازی نگفتی...همه ی اینار رو تو گونی کردی و گذاشتی رو دوشت و داری می ری تو راهی که جز سکوت و سرما و خاکستری بودن حال و هوات چیزی نیست!


نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....

نمی دونم واقعا نمی دونم.... 

آخه امکان نداره من هر روز صبح قرصامو می خورم! 

شاید عشق نباشه و یه هوس باشه! 

آخه امکان نداره اونم کی من؟فیمینسیت برتر جهان!

نمی خوام بگم چرا اونی نیستی که خودم می خوام...! 

می خوام بگم تو مرز رسیدن به اون چیزیم که می خوام. 

من همه چیز رو از پیش می ستانم!

سکوت من....

دل من پر از حرفهای نگفته اس....پراز گله هایه که خسته شدم از بس گفتم....پر از حرفهاییه که زدنش هیچ فایده ایی نداره... 

من دوباره دارم از دست می دم اون چیزی رو که شاید حق من نیست.... 

خسته شدم از بس دویدم...خسته! 

چرا من نمی تونم بی خیال باشم؟ 

چرا من نمی تونم جلوی زبون خودم رو بگیرم؟ 

چرا من نمی تونم اونی باشم که می خوام؟ 

چندتا نفس عمیق احتیاج دارم....

مشکل من با آدما....!

مشکل من با آدما اینه که بدون توجه به حد و مرزهایی که من مشخص کردم مثل گوسفند سرشون رو می اندازن پایین و دلشون می خواد از این مرزها رد بشن و وارد جایی بشن که نباید بشن....!  

هر وقت که با این نوع رفتارشون روبه رو می شم به خودم قول می دم که رفتارم رو باهاشون خشکتر کنم ولی بعد چند وقت به سان آلزایمری ها یادم می ره که چه قولی دادم که البته مشکل از اینکه من نمی تونم با کسی قاطی نشم...!

حالا قراره که بادو نفر از همین آدمهای گوسفند که البته یکیشون وضعیتش بهتره و اون یکی بدتر!برم مسافرت!!!! 

فکرش رو بکن چه خوشی بگذره به من!میرم که اعصاب خورد بشه! 

آه خدای من

بعضی موقها حس می کنم راه  رو به جلو گم کردم و مدام دور خودم می چرخم ولی پیداش نمی کنم.... 

بیست سال گذشته و من هنوز به خوبی دیگران که من رو می شناسن خودم رو نمی شناسم...این خیلی وحشتناکه! 

حس می کنم ثبات شخصیتی ندارم...حس می کنم تو هر چیزی که تلاش می کنم درجا می زنم....من واقعا نمی فهمم.... اصلا این وضع رو نمی فهمم! 

استرس چیزای خیلی مضحکی رو دارم که فکر می کنم منی که انقد ادعای قدرتم می شد چرا  اینجوری شدم؟اونم واسه چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده....! 

دلم می خواد همین الان....همین الانه الان پاشم برم شمال و چند روز لب دریا بشینم و از صبح تا شب به دریا زل بزنم....!دیونگیه من مهم نیست....می خوام دیونه باشم اما آرامش داشته باشم....

آی جوونی...!

همیشه به این فکر می کنم که چطوری می میرم!تو تصادف با یه ماشین؟ یه مریضیه لا علاج میگیرم ودرحالی که دستم تو دست کسیه که ادامه ی زندگیشو باید بدون من بگذرونه می میرم ؟یا کشته می شم؟یا خودکشی می کنم؟یا شاید واسه نجات کسی خودمو فدا می کنم؟یا شاید انقد سنم بالا بره که مرگم طبیعی باشه؟ 

اعتراف می کنم بیشتر از اینکه بمیرم از بالا رفتن سنم می ترسم....از اینکه صورتم چروک شه.... هیکلم بهم بخوره و پیش دخترایی که جوونن بگن جوون بود خوشگل بود....از اینکه دخترای بیست ساله ی جوون رو ببینم و یاد بیست سالگیه خودم بیفتم و حسرت بخورم که چرا تا جوون بودم چرا فلان کار رو نکردم!...از این می ترسم به سنی برسم که مجبور باشم دیگرون رو نصیحت کنم....من نمی خوام پیر شم....!  

از اینکه بیست سال دیگه چی می شه و من کجام و اصلا زنده ام! یا نه می ترسم.... 

حس می کنم تو چهل سالگی بر می گردم و این چهل سال رو با حسرت نگاه می کنم! 

چقد موج منفی دارم....!!!!