اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

روز مادر

روز مادر،روز تلخی واسم بود.اصلا دست خودم نبود ناراحت بودم و دوست نداشتم خونه بمونم! 

تو حیاط،روی تاپ نشسته بودم و با کلید در خونه ور می رفتم!  

مگه من چه فرقی با دخترای دیگه دارم؟ 

دوست دارم منم مادر داشته باشم! 

منم قلب دارم...یه قلب که حتی بیشتر از بقیه واسه تپیدن عجله داره! 

نه دیگه! تلاشی واسه ی عوض شدن نمی کنم...دیگه خودمو رها می کنم و می سپارم به رودخونه ی زندگی....همونی که قبلن توش بودم. دیگه تلاشی واسه ی رفتن به یه رودخونه ی دیگه رو نمی کنم می زارم همین رودخونه ایی که  بیست ساله توشم منو با خودش ببره شاید رسیدم به دریا! 

خسته شدم...می خوام رها بشم از مقاومت کردن خسته شدم...تنم درد می کنه!