اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

واقعا چطور می تونن با احساسات من بازی کنن؟.....چطور توقع دارن که ببخشمشون؟....آخه مگه من کیم؟جنس من از چیه؟ 

چرا همه از من توقع دارن؟ 

نمی خوام دیگه کسی رو ببخشم.....نمی خوام با احساساتم تصمیم بگیرم..... می خوام سنگدل باشم..... آره باید سنگدل شم! 

 حس سرگذشت نویسی نیست...شاید وقتش نیست...!

حس خوبی نیست....!

احساس می کنم کم،کم داره جامون عوض می شه...با اینکه منتظر همچین روزی بودم ولی الان که داره انتظارم به پایان می رسه حس خوبی ندارم! 

نمی دونم فقط می خوام تنها باشم....!

غیره منتظره....

با اینکه خودمو واسه ی همه ی چیزای غیر منتظره آماده کرده بودم،حتی فراتر از غیر منتظره٬اما وقتی اون رفتار رو ازش دیدم با اینکه انتظارش رو داشتم که بدتر از این بکنه ولی شوک شدم و آهم در اومد.... 

 

 

 

 

پی نوشت:رفته گفته که سحر به من احترام نمی ذاره؟!!!!آخه کدوم احترام؟....دلم می خواست بگم یادت رفته خودت باهام چیکار کردی؟یادت رفته که قلبمو خورد کردی؟آره ه ه ه ه ه؟اشکامو یادته؟حرفامو چی؟ 

با اینکه الان خیلی وقته که از اون ماجرا میگذره اما زخم من هنوز تازه اس!هنوز حتی تیکه های خورد شده ی قلبم بهم نچسبیدن!قلب من از یه چینیه بند زده هم خرابتره! 

من الان قلب ندارم می فهمی؟ 

چقدر حرفات تلخه!

وای ی ی ی خدایا وقتی دستای کوچولوشو می گیرم تو دستم....وقتی سر کوچولوشو می ذارم رو قلبم....وقتی تو بغلم دست و پا می زنه....وقتی که خوابه و می خنده.... وقتی که گرسنه اش می شه و گریه می کنه.... 

می خوام که تو این دنیا فقط اون ماله من باشه فقط اون.....

وقتی شیر میخوره انگشت اشاره مو میذارم تو دستش و اونم محکم می گیرتش و منم بیهوش این کارش می شم.... 

فکر و خیال.....!

وای خدایا فکر و خیال داره دیونه ام میکنه!یعنی به معنای واقعی داره دیونه ام می کنه.....وای خدایا تو این موقها انگار ناخونام باهام حرف می زنن و می گن: زود باش ما رو بجو!....ولی ناخونام بلند شدن دیگه نمی خوام بجومشون.....تو ترکم.

دوست ندارم خونه بمونم ولی نمی شه نمی تونم برم بیرون!بیرون رفتنم حوصله و البته همراه می خواد! 

ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی ی خدااااااااااااااااااااااااااااااا

ورق بیست و یکم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نمی دونم خوبه یا بد اما این روزا انقد درگیر درس و دانشگام که وقتی برای نوشتن گذشته ها ندارم....وقتی که سرم شلوغ می شه با اینکه یکم از گذشته دور می شم اما ته ذهنم بازم حسشون می کنم....بازم تلخیه بعضی روزا رو حس می کنم...هنوز هم یه چیزایی جلوی چشمام هستن که فردا رو از یاد ببرم! 

راه من....

احساس می کنم بازم مبهم شدم...گم شدم توی مه غلیظ تنهایی...توی این مه غلیظ یه امید خیلی کوچیک ته قلبم احساس می کنم...وجود خدا....ولی بعضی موقها وجود اون رو هم فراموش می کنم و کاملا نا امید می شم.... 

راه من کجاست؟

ورق بیستم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ورق نوزدهم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.