اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

بهم گفت:دیگه دوسم نداری؟دیگه نفست نیستم؟ 

چی باید می گفتم؟ 

حس بدی دارم...کاش هیچ وقت نبودی! 

کاش هیچ وقت اینجوری نمی شد......

ورق بیست و دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

واقعا چطور می تونن با احساسات من بازی کنن؟.....چطور توقع دارن که ببخشمشون؟....آخه مگه من کیم؟جنس من از چیه؟ 

چرا همه از من توقع دارن؟ 

نمی خوام دیگه کسی رو ببخشم.....نمی خوام با احساساتم تصمیم بگیرم..... می خوام سنگدل باشم..... آره باید سنگدل شم! 

 حس سرگذشت نویسی نیست...شاید وقتش نیست...!

حس خوبی نیست....!

احساس می کنم کم،کم داره جامون عوض می شه...با اینکه منتظر همچین روزی بودم ولی الان که داره انتظارم به پایان می رسه حس خوبی ندارم! 

نمی دونم فقط می خوام تنها باشم....!

غیره منتظره....

با اینکه خودمو واسه ی همه ی چیزای غیر منتظره آماده کرده بودم،حتی فراتر از غیر منتظره٬اما وقتی اون رفتار رو ازش دیدم با اینکه انتظارش رو داشتم که بدتر از این بکنه ولی شوک شدم و آهم در اومد.... 

 

 

 

 

پی نوشت:رفته گفته که سحر به من احترام نمی ذاره؟!!!!آخه کدوم احترام؟....دلم می خواست بگم یادت رفته خودت باهام چیکار کردی؟یادت رفته که قلبمو خورد کردی؟آره ه ه ه ه ه؟اشکامو یادته؟حرفامو چی؟ 

با اینکه الان خیلی وقته که از اون ماجرا میگذره اما زخم من هنوز تازه اس!هنوز حتی تیکه های خورد شده ی قلبم بهم نچسبیدن!قلب من از یه چینیه بند زده هم خرابتره! 

من الان قلب ندارم می فهمی؟ 

چقدر حرفات تلخه!

وای ی ی ی خدایا وقتی دستای کوچولوشو می گیرم تو دستم....وقتی سر کوچولوشو می ذارم رو قلبم....وقتی تو بغلم دست و پا می زنه....وقتی که خوابه و می خنده.... وقتی که گرسنه اش می شه و گریه می کنه.... 

می خوام که تو این دنیا فقط اون ماله من باشه فقط اون.....

وقتی شیر میخوره انگشت اشاره مو میذارم تو دستش و اونم محکم می گیرتش و منم بیهوش این کارش می شم....