اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

اینجا...تو این دنیا....من تنهاترینم!

از زندگیم می نویسم...از گذشته،امروز و شاید فردا!

دریاچه ذهنم!

دیشب که اون وبلاگ رو خوندم یه حسی بهم دست داد شاید حس بچه ایی که یه بزرگتر واسه کار بدی که کرده داره چپ چپ نگاش می کنه... 

نمی دونم کجای این دنیام....نمی دونم دقیقا چی می خوام ولی اینو خوب می دونم که خدا دیشب خواست من اون وبلاگ رو بخونم.... 

نمی گم که عوض شدم نمی گم که اون ذهنیتی که قبلن داشتم، به اون چیزایی که قبلن فکر می کنم الان فکر نمی کنم اما ذهنم شده مثل اون دریاچه ی آبی که با یه سنگ پرت شده توش از ساکن بودن در می یاد... 

تمام هستی من تمام وجود من تو ذهنمه! همه ی آدما اینجورین دیگه؟!! 

خواستم دیگه ننویسم چون واقعا در مقابل اون وبلاگ کم آوردم...بعد از خوندنش با خودم گفتم دیگه ننویس! دیگه از گذشته ننویس!شاید از نوشتن خجالت می کشیدم.... 

امروز یکم از جو دیشب بیرون اومدم با خودم یه چیزایی گفتم که واقعیتش بلد نیستم با جمله بیان کنم یه چیزایی که.....نمی دونم واقعا چی بگم! 

فقط اومدم بنویسم و خودمو بسپارم به دریای زندگی تا منو با خودش ببره بدون اینکه بخوام تقلایی کنم ببینم چی میشه..!...نمی دونم الان کی می تونه منو درک کنه ولی از خدا مطمئنم که اون منو بیشتر از خودم درک می کنه. 

همین کافیه! 

دوباره می نویسم